نامه های عزیز نعمتی و جیهان حسن در مورد رمان پرواز با بالهای شکسته
ستاد عزیز نعمتی: به حلیم یوسف(درد دل)
5.12.2020
رمان “پرواز با بالهای شکسته” ات را خواندم. مدتی بود رمان را به من داده بودند تا بخوانمش، متأسفانه هنگامی که رمانت به دستم رسید بیشتر مردم ما ازجمله چند نفر از خانواده ما درگیر بیماری شوم کرونا بودند. پسر عمو،برادر و پدرم فوت کردند، در حالیکه از یک طرف فکرم درگیر بیماری آنان بود، از طرف دیگر رمانت روی میز مطالعه ام همه ش صدایم می کرد و مرا به خواندن دعوت می کرد. طاقتم طاق شد ،در حالیکه هنوز ده روز از مرگ عزیزانم نگذشته بود، شروع به خواندن رمانت کردم و عجیب است اگر بگویم دو شب پیاپی نخوابیدم تا تمامش کردم، هیچ نمی دانستم که انسانها چنان به هم نزدیکند که غالباً یکی تقدیر خود را در افکار دیگری میابد.
نمیدانم چه بگویم؟ هر آنچه را که بر زبان من قفل زنگار زده ای خورده است، تو در رمانت گفته ای. میدانم که میدانی من نیز سالهاست گم شده ام، گم شده ام در میان نفسهایی که هرکدام به دردی خفه شده است. گم شده ام در میان آرزوهای به فریاد برخواسته ی او که انفال شد یا او که به دارآویخته شد یا آنان که هزاز هزار در یک چشم به هم زدن با بمب شیمایی تا مرز جنون آمیز انقراض رفتند. از چه بگویم که ما در سرزمین به ظاهر صلح ، برادری و عدالت همواره مورد کینه و خشم کسانی بوده ایم که به ظاهر مدعی این مفاهیم پوچ و بی اساسند. نمیدانم از کی بگویم؟ از گرگان سیه پوشی که قبل از هرچیز خدا و پیامبر و قرآنش را تصرف کردند و سپس آنها را بهانه ای کردند تا خارش دندانهای تیزشان و عطش سیری ناپذیر خون آشامیشان را با به سرکشیدن خون کودکان و زنان و پیرمردان و جوانان ملتی آرام کنند که در دلشان جز آرزوی شادی و در سرشان هدفی جز خوشبختی همگان نیست؟
حلیم عزیز آنقدر خوب نوشته ای که بارها در تعلیق های هنرمندانه ات شوکه شدم، بارها برای حوادث ناگواری که در رمانت تن هر جنبنده ای را به لرزه در میاورند، لرزیدم، بارها برای مردمی که همگی قهرمانان اصلی رمانت هستند گریه کردم، برای ویان هایت که یکی یکی قربانی افکار بسته و دگماتیزم ایده های خاورمیانه ای می شوند، برای ویان آمارایی که با اندیشه بلندش پرواز کرد، برای ویان رستم(شیرین) که با صبر و شکیبایی بال پرواز گشود، برای آرین میرکان که به سراسر جهان درس شجاعت داد، برای کەکئ کە درونی سرشار از حس مبارزە داشت ، برای سالم نابینایی کە عمیقاً بە ماندن و زندگی کردن فکر می کرد، برای رودی و پروین کە لباس دامادی و عروسیشان را از جان پاک پرکردند و بە زمین و زمان هدیە کردند تا شاید اندکی خدا را متوّجە این همە بیدادگری نمایند، برای درخت گردویی کە تاریخگونە وقایع را در برگ و شاخە و تنۀ زخمی اش نە به زبان تاریخ بلکە بە زبان شعری کە تمام قد اندوه است،ثبت می کند، برای “جهان” که کتاب می خوانَد تا زمانی راوی تراژدیهای غم انگیزمان باشد، برای بُرهان و هادی که دمی از گورهایشان بیرون می آیند تا از صحنه های تلخ سرگذشت “کوبانی” فیلمی بسازند، هرچند چشمان دنیا چنان کورند که هرگز واقعیت ها را نمی بینند. آری عزیزم ، گریه کردم برای شهیدانی که وقتی نیاز است حتی از گورهایشان بر می خیزند تا چگونگی شهادتشان را به دست خفاشان داعشی که به قول ویان آمارا ساخته دست همین دولتهای کثیفی هستند که در طول تاریخ ما را برای منافعشان قربانی می کنند، برای آینده تعریف کنند.
………………………………………………………
پس از نامه ی عزیز نعمتی دربارهی رمان حلیم یوسف ” پرواز با بال های
شکسته”، جهان حسن این نامه را نوشته است. چیزی که جالب توجه است این است که جهان حسن یکی از شخصیت های این رمان و راوی رمان می باشد و احساسش را پس از خواندن رمان به زبان آورده است.
از طرف جهان حسن،
برای عزیز نعمتی و حلیم یوسف:
سلام و عرض ادب خدمت نویسندگان بزرگوار.
عزیز نعمتیِ عزیز، نامه ای که برای جناب حلیم یوسف نوشته بودید را در سایت دیارنامه خواندم. مشخص است با دلی نازک و روح با احساستان نوشته اید، مانند هر کُردی واقعی و میهن پرست برای درد و غصه خواهر و برادرهایتان اشک ریخته اید. سرنوشت ما کُردها چنین است، هر کجا هم برویم لکه این سرنوشت بر پیشانی ما می ماند. ولی زیر سایه این شهیدان روزی خواهد آمد که سرنوشتمان تغییر خواهد کرد و هیچ مرزی ما را از هم جدا نخواهد نمود.
خیلی خوشحال شدم که به واسطهی رمان حلیم یوسف ” پرواز با بال های شکسته”، خواب و خیالی که سالهاست دارم، اگر واقعی هم نباشد با روح و احساسم به شرق آمدم و شما جناب نعمتی درد و غصه ی من و شهرم را با ما در میان گذاشتید. خواب و خیال آمدنم به آنجا هم به واقعیت پیوست. ولی باز هم آرزو میکنم روزی به آنجا بیایم و آن بویی که سالهاست در نفسم احساس میکنم را در آغوش خراسان، کرمانشاه، ارومیه… ببویم.
عزیزِ عزیز، همانطور که شما در آن قسمت سرزمین برای درد و غصه های ما اشک میریزید، ما هم در اینجا برای دردهایتان اشک میریزیم. مرزها بین ما فاصله انداخته ولی روحمان به هم نزدیک است. من به قربان اشکهایی شوم که همراه ما این بار سنگین را به دوش گرفته اند. به شما و استاد حلیم می گویم که واقعا نمیدانم در مقابل روح و دل و احساس پاکتان چه بگویم؟
در واقع استاد حلیم، وقتی که رمان شما “پرواز با بال های شکسته” را خواندم باید من هم نوشته ای برای شما و نوشته ای هم درباره رمان، پس از آنکه رمان درد و غم هایم را خواندم، می نوشتم.
ولی من هم مانند جناب عزیز نعمتی، وقتی رمان به دستم رسید، یک هفته روی میز مطالعه جلوی چشمانم بود، نه اینکه کاری داشته باشم یا وقتی برای خواندن نداشته باشم، نه اینکه مانند جناب نعمتی در شرایط مریضی و مشکلات بوده باشم، نه، من حالم خوب بود و مشکلی هم نداشتم. ولی… باور کنید استاد حلیم میترسیدم جسارت نمیکردم، می ترسیدم کتاب را به دست بگیرم و بخوانم. از دردهایم هراس داشتم و می ترسیدم. من به قلم شما ایمان دارم و همه آثار شما را خوانده ام. خوب میدانستم شما با چه قدرت و مهارتی این درد را روی کاغذ آوردهاید. من خودم را باور نداشتم و نمیدانستم رمان و اتفاقات رمان چه به سرم خواهند آورد. خوب میدانستم وقتی که رمان را می نوشتید با این درد و غم چگونه زندگی کرده اید و همانطور هم به قلم سپردهاید تا بنگارد.
پس از یک هفته که کتاب به دستم رسید، مادرم را در خواب دیدم، صبح زود از خواب بیدار شدم و دلم خیلی تنگ شده بود، خیلی احتیاج داشتم خاکش را ببویم. اگر در وطن بودم، در کوبانی بودم، همان اول صبح سر خاک مادرم میرفتم. میدانید که از خاک مادرم دور هستم و در غربت، در اروپا زندگی میکنم. به همین خاطر به سوی کتاب رفتم. کتاب را که برداشتم به جای مادرم آن را بوییدم و شروع به خواندنش کردم. با احساس های شما بر سر مزار مادر رفتم.
در صفحه اول وقتی نام رودی را دیدم بی اختیار گریه کردم. اشک ها امان ندادند کلمه هایی که نوشته بودید را ببینم. باور کنید تا رمان را به پایان رساندم اشک از چشمانم جاری بود. کمی خواندن رمان را طول دادم شاید تا یک هفته طول کشید تا تمامش کردم. چون گریه امانم نمیداد که بتوانم تمامش کنم. نفسم بند می آمد و آن روزها را با تمام جزییات به یاد دارم. هر از گاهی کتاب را کنار می گذاشتم و به روزهای پر از درد و غم و شادی گذشته برمیگشتم. روزهای خوبی داشتیم وقتی که همگی زیر پر و بال پدر و مادر بودیم. پس از رفتن آنها روزهایمان ویران و غم انگیز شدند.
روزهایی که رمان را میخواندم هر شب به آنها میاندیشیدم تا به خواب بروم. آنها هر شب مهمان خواب من بودند. یک هفته در خواب با آنها زندگی کردم. ککه، مادر، ویان آمارا، ویان رستم، گلستان، احمد و ریحان، رودی و پروین و کوبانی.
یک هفته خانه من در این غربت با خاطرات و صدای قهرمان های رمان شما مزین شد. خانواده من، زیر سایه شما، همگی به من سر زدند. باز هم می گویم، باید این نامه را زودتر مینوشتم ولی باور کنید نمیتوانستم توان نوشتن نداشتم. نمیتوانستم کلمه ای برای شما و احساساتتان به زبان بیاورم.
چون شما همه جزییات آن درد ها و اتفاقات آن زمان را با احساسی زلال و واقعی نوشته اید و هر آنچه را که درباره این درد دیده و شنیده اید به زبان آورده اید.
برای همین رمان تا مدتی بر من تاثیر گذاشت و زبانم قفل شده بود. از طرفی هم ناراحت بودم که مهمانان من رفتند. از سویی دیگر هنوز هم رمان مقابل چشمانم است و از خودم دور نکرده ام. پس از اتفاقاتی که برایم پیش آمده بودند، اجازه نمیدادم یکی از اعضای خانواده ی شهیدم و آن اتفاقات تلخ و دردآور به یادم بیایند. دیوانه میشدم و نمیتوانستم به آنها فکر کنم و وضعیت روحیم آشفته میشد.
برایم خیلی سخت بود. ولی اکنون چنین نیست، تا دلم برایشان تنگ میشود نامشان را در رمانت میخوانم.
اگر دیر هم شده باشد از قلم شما تشکر میکنم که باعث شد همه اتفاقات، درد و غم و قتل عام هایی که در حق کردها انجام شده اند از یاد نروند و همیشه در یاد و خاطره ی کردها خواهند ماند. همچنین در تاریخ زنده و ثبت خواهند شد. سپاسگزارم از دلسوزی شما که اینچنین دردهایمان را زنده نگه میدارید و برای افکار عمومی با هنر ادبی تان می نویسید.
مرا ببخش که هنوز هم گریه می کنم….
سلام و احترام دوباره